دیالکتیک عشق و سیگار
1
1. عشق
باید به آسمان رفت ! مائده ها از آن جا می آیند هر چند که مائده های زمینی باشند ! باشد ... من هم می روم ، میروم به سیر من الخلق الی الحق به امید سیر فی الحق ، اما برای سیر من الحق الی الخلق روزشماری می کنم ! سیر مع الخلق الی الحق هم گرچه شاید آرزویی دور بماند اما همواره غم شیرینش در دلم خواهد ماند ولی نا امید نمی شوم که خود گفتی نا امیدی کفر است ! اما در طی این اسفار اربعه یک دغدغه دارم و آن این که در آسمان چه خبر است ؟ اهالی آن از ما هم یادی میکنند ؟ آیا دعای آن ها بدرقه ی راهمان خواهد بود ؟ یا گذشت ایام یاد ما را از لوح خاطرشان خواهد زدود ؟ کسی که در اسمان یادی از زمین نمیکند؟ می کند؟
2. عشق و سیگار
راستی این جا چه قدر سرد است ! این سرما بود که مرا به زیر این خرقه ها برد ، اما حالا دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند ، دیگر سرما تا مغز استخوانم رسوخ کرده است . چرا همه چیز این دنیا را از یخ ساخته اند ؟ این قصرهای سربلند یخی مرا می ترسانند ! اسلام ، آرمان ، دین ، فلسفه ، اندیشه ، عشق ، فداکاری ، امید؛ جهاد ، شهادت ، رضا ، عرفان و ... و نمی دانم هزار جور بنای یخی دیگر ! چه قدر سردم است !
راستی این پاکت های سیگار چه زود تمام می شوند!
3. سیگار
باز هم سیگار و چای
و تو
مگر می شود سیگار باشد
و چای باشد
و
تو نباشی؟
4. عشقِ سیگار...
«نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگردر این زمانه دوست ندارم
انگاراین روزگار چشم نداردمن و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کنند...
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگرکاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
نا گفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!»
آرمان و عشق برای زنده هاست
در میان این همه مرگ
مرا چه به سفر و هم سفر؟
«من به نا امیدی معتادم»
حلقه ی مرگ در دستانم
چه خوش می درخشد!
کلمات کلیدی : یک عاشقانه موهوم